خرگوشی سفيد داشتم، با خال های سياه. سوغاتی برای خودم. يکی دو روز توی اين اتاق با هم بوديم. براش غذا خريده بودم، براش پنجرهی اتاقم را پرده کشيده بودم. با دستهام بازی می کرد. با چشمهاش بازی می کردم گوشهاش که پايين می آمد يعنی بازی. بالا که میرفت يعنی غذا. چشمهاش که می گشت، يعنی چهخبر. نفس نفس می زد مثل يک پرنده ی بالغ. شلوغ می کرد مثل يک بچه ی تخس. چرت صلات ظهرم اما کار دستش داد. از ترس چرت صلات ظهرم بردمش خيابان، برگرداندمش همان مغازه که خريده بودمش. مجانی فقط قبول کرد. آمدم خانه. دستهام را شستم از ترس چرت صلات ظهر. آب خونی بود ودستهام يخ می زد زير آب سرد. دستهام را با ملافه پوشاندم. خون اما نشت می کرد توی پوستم، توی گوشتم، استخوانهام، توی رگهام ، لای لباسها، توی کشو ميزم پ، روی فرش کارخانهيیام ، جنس ديوارهام. صدای دلم تمام اتاق را تکان می داد، مثل يک بچهی تخس می زد. تپتپ می کرد، مثل يک پرنده بالغ. از ترس رفتم زير ميز گوشهی اتاقم کز کردم ازترس. محاصره بين پاهای ميز، چشمهام را نمی ديدم و تن گوشهام مرده بود.
ضماير / علیمراد فدايینيا
بیان دیدگاه