از «اَن ِ» «اَنبه» تا «گو ِ» «مانگو»

1 01 2013

آدمیزاد وقتی لذت واقعی خواندن را چشیده باشد دیگر از هیچ کاغذپاره‌ای نمی‌گذرد. می‌خواهد هرآنچه هست و نیست بخواند. مثل زن فاحشه‌ای که می‌خواهد همه دنیا را بکشد لای پاش. حالا برای هر بشر مشتاق به خواندن هم به همین شکل. فقط می‌خواهد بخواند. از «اَن ِ» «اَنبه» تا «گو ِ» «مانگو». فقط می‌خواهد بخواند و لذت ببرد. آخر بقیه چه می‌دانند آن لذت چیست؟ وقتی تو داری داستان آواره‌گی و دیوانه‌گی مجید امانی را می‌خوانی و از زیبایی ضرب گرفتن چهارانگشتی باران روی باجه تلفن، مدام راه می‌روی و با کف دست می‌زنی روی ران‌هات و داد می‌زنی: عجب… عجب!

هرزخوانی هم روزی به کار خواهد آمد. مثل شماره‌ی تمام زنان فاحشه‌ای که روزی روی موبایل‌شان شماره انداخته‌ای. بالاخره، یک نیمه‌شبی که مردانگی‌ات بچسبد زیر گلوت، دربه‌در  دنبال شماره‌ای از آن دست خواهی بود. حالا هی تو دست‌چین کن و بخوان و دور بریز. روزی به تمام حرف‌های من خواهی رسید.





شب ِ ممکن، محمدحسن شهسواری

24 12 2012

گفت: « بیست و پنج سال، از سی سال خدمتم را در دایره قتل گذراندم دکتر. همیشه با یک نگاه به آدم‌ها می‌فهمیدم مجرم هستند یا نه، ردخور هم نداشت.»

 – همیشه؟

 – فقط یک‌بار اشتباه کردم. تابستان پنجاه و هفت بود. دختری را آورده بودند که تنها زندگی می‌کرد. توی خانه‌اش یک مرد را قصابی کرده بودند. خودش به پلیس زنگ زده بود و گفته بود وقتی آمده خانه، جنازه را پیدا کرده. تا دیدمش گفتم قاتل خودش است. همه‌ی افسرهام گفتند غیرممکن است.

 – خب؟

 – من اشتباه می‌کردم. سه روز بعد جوانی خودش را معرفی کرد و قتل را به گردن گرفت. می‌گفتند نامزد دخترک بوده. تحصیل کرده بود؛ خیلی هم مودب. همه‌ی حرفهای‌ش هم با تحقیقات ما می‌خواند.

 – آخرش چی شد؟

 – اعدام شد.

– دختر چی؟

 – بیست و سه بهمن باهاش ازدواج کردم و نیم‌ساعت بعد از به دنیا آمدن هاله(دخترم) مرد.

— — — — — — — — — — — — — — — — — — — — —

«شب ممکن» از «محمدحسن شهسواری» را بخوانید. روان و دوست‌داشتنی است. ناشر هم… نشر نگون‌بخت «چشمه».





ضماير / علی‌مراد فدايی‌نيا

10 11 2012

خرگوشی سفيد داشتم، با خال های سياه. سوغاتی برای خودم. يکی دو روز توی اين اتاق با هم بوديم. براش غذا خريده بودم، براش پنجره‌ی اتاقم را پرده کشيده بودم. با دست‌هام بازی می کرد. با چشم‌هاش بازی می کردم گوش‌هاش که پايين می آمد يعنی بازی. بالا که می‌رفت يعنی غذا. چشم‌هاش که می گشت، يعنی چه‌خبر. نفس نفس می زد مثل يک پرنده ی بالغ. شلوغ می کرد مثل يک بچه ی تخس. چرت صلات ظهرم اما کار دستش داد. از ترس چرت صلات ظهرم بردمش خيابان، برگرداندم‌ش همان مغازه که خريده بودم‌ش. مجانی فقط قبول کرد. آمدم خانه. دست‌هام را شستم از ترس چرت صلات ظهر. آب خونی بود ودست‌هام يخ می زد زير آب سرد. دستهام را با ملافه پوشاندم. خون اما نشت می کرد توی پوستم، توی گوشتم، استخوان‌هام، توی رگه‌ام ، لای لباس‌ها، توی کشو ميزم پ، روی فرش کارخانه‌يی‌ام ، جنس ديوارهام. صدای دلم تمام اتاق را تکان می داد، مثل يک بچه‌ی تخس می زد. تپ‌تپ می کرد، مثل يک پرنده بالغ. از ترس رفتم زير ميز گوشه‌ی اتاقم کز کردم ازترس‌. محاصره بين پاهای ميز، چشم‌هام را نمی ديدم و تن گوش‌هام مرده بود.

ضماير / علی‌مراد فدايی‌نيا





صبح‌گل!

5 11 2012

خروس‌خوان که شود
برخیزم
و رفته‌گری شوم
تا بر راه‌ت جارو زنم
و آنگاه بمیرم
برای‌ت
پیش از آن‌که تو برخیزی
تا خاک راه‌ت شوم
و تو برخیزی
خرامان
بر من گام برداری
هر روز
هر صبح
صبح‌گل!





«مهر» شما را به یاد چه چیزی می‌اندازد؟

16 10 2012

وازح و مبرهن است که «مهر» ما را به یاد خانه‌هایی می‌اندازد که زود می‌بازد و به سرعت ساخت و پاخت می‌شود.» این‌ها را پدرم می‌گوید.
مادرم پیاز پوست می‌کند و اشک می‌ریزد و می‌گوید؛ «به یاد مهریه‌ام افتادم که فقط چهارده سکه بود و اگر همان موقع اِند المتابله کرده بودم الان می‌توانستم سکه‌ها را بفروشم و چند تا النگو برای خودم بخرم!» ‌
پدرم می‌گوید: «این حرف‌ها برای فاتی تمبان نمی‌شود، به قول قدیمی‌ها مهریه را چه کسی داده است و چه کسی گرفته است! شام چی داریم؟»
مادرم پیاز پوست می‌کند و اشک می‌ریزد و می‌گوید: «وقتی که به خواستگاری می‌آمدی از خجالت سرت را بالا نمی‌گرفتی و مثل گوجه سُرخ شده بودی و حالا صحبت از تمبان می‌کنی!»
پدرم پیش مادرم می‌رود و در گوشی پچ پچ می‌کند. مادرم می‌خندد و بعد لبش را گاز می‌گیرد و با چشم من را به پدرم نشان می‌دهد!

ماهنامه خط‌خطی / محسن پوررمضانی /مهرماه ۱۳۹۱
— — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — — —

پ‌ ن: اگر علاقه‌مند به ادامه انتشار مجله و روزنامه مورد علاقه‌تان هستید بدانید که شاید آخرین شماره از آن باشد که پیش چشم‌تان است. با وضعیت فعلی کاغذ، شرایط برای ادامه‌ی کار دشوار و وخیم است. با خرید و حق اشتراک کمی همراه باشیم شاید موثر افتد و شماره‌ی دیگری نیز مجال انتشار یابد.





مرا به هیچ بدادی…

12 10 2012

دود قلیان می‌شوم. از حلقومت می‌گذرم. اندکی در سینه‌ات می‌مانم. بوسه‌ای می‌زنم به شش‌هایت و تو به عجله به بیرون پرتابم خواهی کرد و حتم دارم به ضمیمه‌اش تُفی به بدرقه‌ام خواهی فرستاد تا زود بازگردم. و من پشت گوش‌های‌ت محو خواهم شد و خواهم خواند: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم / که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم» و در ماهور فرود خواهم آمد… حالا ببین!





مومنان به هوش، به گوش و به کوش

20 07 2012

 در آنجا زنانى خوش‌خوى و زیباروی‌ند
حوریانى پرده‏‌نشين در دل خيمه‏‌ها
دست هيچ انس و جنى پيش از ايشان به آنها نرسيده است
بر بالش سبز و فرش نيكو تكيه زده‏‌اند
فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ

قرآن – سوره الرحمن، آیات پایانی.





می‌خوام شوفر بشم بزنم به بیابون

19 07 2012

آدم گاهی خسته می‌شه از مقصد. اینکه هر روز صبح از خونه می‌زنی بیرون و می‌دونی باید نیم ساعتی برونی تا برسی به اون ته، به حوالی ریگزار، اون‌جا ماشین‌ت را پارک کنی و تا ظهر به این‌در و اون‌در بزنی و ظهر دوباره از جاده‌ای که از شدت گرما، آسفالت‌ش ورآمده برگردی. این چیزا کلافه‌ات می‌کنه. می‌خوای جایی بری که لااقل ته‌ش رو ندونی. ندونی می‌افتی به جاده خاکی یا آسفالت. هرچه باشه بیشتر از نیم‌ساعت تو راه باشی. واسه خودت لِک لِک کنی و بری. هی بری.
یک وقت‌هایی هم هست که به سرم می‌زنه برم یک کامیون بخرم و بندازم‌ش تو جاده. پشت یه گل‌گیرش بنویسم «بگو ماشالا» و پشت یکی دیگه‌ش بنویسم «خیالی نیس…». بعد بیافتم به جونِ بار و جاده و بیابون. سرما و گرما. یه شاگرد شوفر بگیرم معتاد باشه. هر روز خدا تو خماری و خواب. هی نصیحتش کنم و اونم هی بگه «چش اوسّا». مثل یاسینی که به گوش خر می‌خونی اما بازم دوسش دارم. عاقبت پشت تاج ماشین بنویسم «هیس… بوق نزن شاگردم خوابه»

نصف شب بیام خونه و ننه‌م بشینه ور دلم که پسر وقت زن گرفتن‌ت شده. بیا و این‌قدر خون به دل من نکن. منم بگم ننه! نه تو منو می‌فروشی و میری شوهر می‌کنی و نه من میرم زن می‌گیرم و تورو فراموش. همین حالاشم تو محل کلی چشم دنبالم‌ه که ببینن تنهات میزارم یا نه.

میگم ننه یه بار گرفتم واسه «خراسون». بیا و مردی کن باهم بریم زیارت. پاشو ننه. اونم بغض کنه و بگه نمیام. مگه تو گوشی به حرفم می‌دی که من گوش بدم. اون‌وقت منم ملافه رو بکشم رو خودمو و تا خوابم ببره اون زیر واسه خودم غر بزنم. فرداش اول وقت برم بار رو پس بدم، بگن بارنومه به اسم‌ت زدن. دیگه نمیشه جا بزنی.

برگردم خونه. یه متری از دیوار کوچه فاصله بگیرم، باد به غبغب بندازم و بدون این‌که سرم‌ رو بلند کنم به هر چی دکون‌دار و کاسب‌ه سلام‌عیلک کنم. تا نصف راه خونه، نصف سیبیلامو جویده باشم. بزنه به کله‌م و برم بازار. واسش چادر چیت‌ گل‌دار بگیرم و بیام خونه. پله‌ها رو بپرم بالا و برم تو درگاهی اتاق وایسم.
پاشو ننه، جون رحیم پاشو بریم زیارت. چشم بندازه تو چشام. دست بکشم به صورتم و خودمو بخارونم. برم جلو و چادر و بزارم جلوش. دستاشو بگیرم بگم ننه! پاشو بریم… آقا خودش همه‌چی رو راست و ریس می‌کنه، پاشو.

انگار دوره‌ این فیلما گذشته که دیگه نمی‌سازنش… حیف!





عقرب‌های پرجست و خیز کویر

14 07 2012

این روزها کویر به غایت تمام، سخت و زمخت و سوزان است. خورشید از عمودی‌ترین زاویه‌ی خویش می‌تابد تا ته‌مانده نمِ پنهان شده در زیر ریگ‌ها را ویران کند. ریشه‌ی تیغ‌ها را بسوزاند، مارها را بچزاند و بی‌خانمان‎شان کند.چنان‌که نه گون به جای می‌ماند نه کتیرا. مرد می‌خواهد این کویر، مرد اما به حق عجب شلنگ تخته‌ای می‌اندازد عقرب‌ها. تنور هرچه گرم‌تر جست و خیزشان چست و چابک‌تر. چه بی‌حیای‌ند و کور. نیش‌شان بیش از همیشه بی‌هدف می‌زند.

باورتان نمی‌شود. امروز مردی را دیدم که از شدت سوزش آفتاب، بی‌اجازه عاشق شد. همسرش را به بهانه‌ی «پارک ممنوع» به صف طولانی تعاونی مرغ فرستاد. کمی جلوتر درست زیر تابلوی «توقف مطلقن ممنوع» پارک کرد و دوید به یک کوچه جلوتر، به دنبال زنی که سینه‌اش از فرط گرما باد کرده بود و کونش داشت می‌ترکید… چه گشاد گشاد به هم خندیدند و دویدند و پیچیدند به کوچه‌ای دیگر.

 





گاهی چه پَست می‌شوم!

13 07 2012

گه‌گاه چه مبتذل هم‌سو با دشمن‌ می‌شوی. دشمن مشترک در برابر «همراه بی‌مرام» می‌ایستد و کنسرت‌ش را در آستانه‌ی اجرا لغو می‌کند و تو که خوب خبر داری آن «همراه بی‌مرام» چه بر سر گران‌ترین گروه موسیقی معاصر آورده و چندین و چندبار همپالک دشمن شده از این تصمیم برای دقایقی خوش‌حال می‌شوی و در لحظاتی بعد از خودت و این همسویی مبتذل انگشت می‌زنی و بالا می‌آوری. مدام عوق می‌زنی اما دیگر چیزی در دل‌ت نیست. شاید اگر دوباره مجوز اجرا صادر شود باز عوق‌ت بگیرد. می‌شود گفت یک عقده‌ است که آن ته باقی مانده و خواهد ماند.

پ‌ن: آن «همراه بی‌مرام» حمیدرضا نوربخش است.