آدم گاهی خسته میشه از مقصد. اینکه هر روز صبح از خونه میزنی بیرون و میدونی باید نیم ساعتی برونی تا برسی به اون ته، به حوالی ریگزار، اونجا ماشینت را پارک کنی و تا ظهر به ایندر و اوندر بزنی و ظهر دوباره از جادهای که از شدت گرما، آسفالتش ورآمده برگردی. این چیزا کلافهات میکنه. میخوای جایی بری که لااقل تهش رو ندونی. ندونی میافتی به جاده خاکی یا آسفالت. هرچه باشه بیشتر از نیمساعت تو راه باشی. واسه خودت لِک لِک کنی و بری. هی بری.
یک وقتهایی هم هست که به سرم میزنه برم یک کامیون بخرم و بندازمش تو جاده. پشت یه گلگیرش بنویسم «بگو ماشالا» و پشت یکی دیگهش بنویسم «خیالی نیس…». بعد بیافتم به جونِ بار و جاده و بیابون. سرما و گرما. یه شاگرد شوفر بگیرم معتاد باشه. هر روز خدا تو خماری و خواب. هی نصیحتش کنم و اونم هی بگه «چش اوسّا». مثل یاسینی که به گوش خر میخونی اما بازم دوسش دارم. عاقبت پشت تاج ماشین بنویسم «هیس… بوق نزن شاگردم خوابه»
نصف شب بیام خونه و ننهم بشینه ور دلم که پسر وقت زن گرفتنت شده. بیا و اینقدر خون به دل من نکن. منم بگم ننه! نه تو منو میفروشی و میری شوهر میکنی و نه من میرم زن میگیرم و تورو فراموش. همین حالاشم تو محل کلی چشم دنبالمه که ببینن تنهات میزارم یا نه.
میگم ننه یه بار گرفتم واسه «خراسون». بیا و مردی کن باهم بریم زیارت. پاشو ننه. اونم بغض کنه و بگه نمیام. مگه تو گوشی به حرفم میدی که من گوش بدم. اونوقت منم ملافه رو بکشم رو خودمو و تا خوابم ببره اون زیر واسه خودم غر بزنم. فرداش اول وقت برم بار رو پس بدم، بگن بارنومه به اسمت زدن. دیگه نمیشه جا بزنی.
برگردم خونه. یه متری از دیوار کوچه فاصله بگیرم، باد به غبغب بندازم و بدون اینکه سرم رو بلند کنم به هر چی دکوندار و کاسبه سلامعیلک کنم. تا نصف راه خونه، نصف سیبیلامو جویده باشم. بزنه به کلهم و برم بازار. واسش چادر چیت گلدار بگیرم و بیام خونه. پلهها رو بپرم بالا و برم تو درگاهی اتاق وایسم.
پاشو ننه، جون رحیم پاشو بریم زیارت. چشم بندازه تو چشام. دست بکشم به صورتم و خودمو بخارونم. برم جلو و چادر و بزارم جلوش. دستاشو بگیرم بگم ننه! پاشو بریم… آقا خودش همهچی رو راست و ریس میکنه، پاشو.
انگار دوره این فیلما گذشته که دیگه نمیسازنش… حیف!